از « لیلی » تا « نازی »بخش ششم
نویسنده : داکتر مراد نویسنده : داکتر مراد

 

قصۀ نازی ـــ

شیر و ترموزچای :

شنبه، هفت جنوری سال 2012 بود. بلی ! همو روزی ، که در کنار کانال با هم مواجه و معرفی شدیم. خانمم برایم گفت:

ـــ برای چای صبح، نان گرم نیاورده یی ؟

ـــ برایش گفتم، آنقدر نان خشک داریم، که برای هر سه ما کفایت کند. درهرصورتش بعداً میروم و برای امروز و فردا، که روز یکشنبه و رخصتی است، خوراکه باب مورد ضرورت را میخرم و می آورم.

خانمم  با اعصاب خرابی از سالون به آشپزخانه رفت. من که نمیخواستم باهم جنگی شویم، به عقبش رفتم. دیدم، درآشپزخانه قوطی شیر بالای میز قرار دارد. برایش گفتم:

ـــ اوه ! شیر خو داریم. خیر یک گیلاس مینوشم، سخت معده درد هستم، شاید کمی فایده برساند.

خانمم گفت:

ـــ تو میدانی و شیرات. برو که اعصابم خراب است.

من، این را می دانستم، که او بعد از ازدواج دخترم ، زیاد اندک رنج شده است.

پرسیدم، بخالم آرزو و همایون باز جنگ کرده اند؟

او، گفت:

ـــ واضح گپ است، من خو به نظرت یک زن ساده هستم و تو خودرا مرد هوشیار میدانی، باید در اول مانع این ازدواج می شدی ...

من سکوت کردم .

خانمم به اتاق خودرفت وبا صدای بلند به نق زدن بی وقفه شروع کرد و بعد به سالون رفت.

من، که از حرفهای بامورد وبی موردش سخت ناراحت شده بودم، بجانش رفتم وبرایش گفتم، چپ شو. این گپها هیچ درد ما را دوا کرده نمی تواند.

او، ترموز چای را که تازه آماده ساخته بود و بالای میز قرار داشت، گرفت و میخواست مثل عادت همیشگی خود که اعصابش خراب شود، اسباب خانه را به زمین میزند، آنرا هم به زمین بزند. تصمیم گرفتم دست خودرا بگیرم و مانع این کارش شوم، اما تصادفاً این کار را نکردم . از طالع بد خانمم، سر ترموز درست بسته نشده بود و باز گردید. تمام چای داغ بالای پای راستش ریخت و سروصدا در سالون بالا گرفت.

ـــ الله مُردم ، الله در گرفتم ، الله سوختم .

الله الله گفتن خانمم با گریه اش فضای اتاق را پیچانیده بود.

پسرم، که با ما یکجا زندگی میکرد، از اتاق خود دویده دویده به داد و فریاد مادرش رسید.

مادرش گریه کنان به پسرم گفت:

ـــ بچیم، چای داغبالای پایم ریخت، از دست پدرت شد. اعصاب مرا خراب ساخت و ترموز از دستم خطا خورد. الله سوختم ، الله در گرفتم . . .

من برای پسرم، گفتم:

ـــ مادرت میخواست ترموز چای را به زمین بزند، از طالع بدش سرترموز درست بسته نشده بود، خطا خورد و چای داغ بالای پایش ریخت و سوخت.

پسرم، که از چنین وضع شوک دیده بود، برای مادرش گفت :

ـــ خیر است خیر است. زیاد ناراحتی نکنید. حالا آب سرد را می آورم و بالای سوختگی پایت می اندازم، شاید کمی آرام شود. بعداً زود شفاخانه میبرمید .

بعد عاجل او را به شفاخانه برد.

من در خانه تنها ماندم و به اتاق خواب خود رفتم  و در بستر خود دراز کشیدم و به یاد سالهای گذشتـه، سالهای که به خوشی و تأثرسپری شده بود، در چُرت و فکـر فرو رفتم.

در چُرت خود به سال 1357، که تازه از خدمت سربازی ترخیص گرفته بودم و دریکی از ولایات کشـور ایفای وظیفه میکردم و همراه با سه هم مسلکم در یک حویلی دولتی بودوباش می نمودم، رفتم.

در بین ما چهار نفر، تنها یکی از ما، نامزد گردیده بود و ما سه نفر مجرد بودیم. شبانه، همواره ازاین کوه و آن کوه صحبت میکردیم، ولی بیشتر درمورد وضع کشور، مسلک و زندگی آیندۀ زناشویی و این که برای خود کدام انتخاب داریم یا نی؟ صحبت صورت میگرفت .

برادرم « عمران جان »، که او هم در ولایت همجوار ما اجرای وظیفه میکرد، یکی از پنج شنبه ها برای سپری نمودن رخصتی روز جمعه نزد ما آمده بود.

شب، بعد از صرف نان بازهم موضوع ازدواج مطرح گردید. برادرم با دقت حرفهای همۀ ما را میشنید، ولی از شرکت درهمچو بحث، خودداری کرد. فردا بعد از صرف ناشتا خطاب به هم مسلکانم، گفت:

ـــ اگراجازۀ شما باشد، من و برادرم به شهر میرویم، تا شهر شما را نیز ببینم و هم کمی بلد شوم.

آنها گفتند:

ـــ چرا نی؟ بفرمائید ! گردش خوب برایتان میخواهیم. آروزومندیم از شهر ما نیز خوشت بیاید.

حویلی ما در یک گوشۀ داخل شهر موقعیت داشت. من وبرادرم قدم زده  قدم زده به شهر رفتیم. برادرم در راه برایـم گفت:

ـــ شب، همۀ تان در مورد آیندۀ خود جروبحث میکردید. این را هم میدانی که من انتخاب خودرا دارم. خودت هم یک تصمیم بگیر. تحصیلت خلاص شده، خدمت سربازی را سپری کرده یی، سنت به 26 سال رسیده است. همین حالا بهترین وقت ازدواجت است. 

من برایش گفتم:

ـــ داستان زندگی من برایت کاملاً روشن است. خودت نه تنها برادرم هستی، بلکه در تمام عمر « رفیق و همراز »من نیز بودی. من چند بار تصمیم برای ازدواج گرفتم، اما نشد که نشد. هر بار یک مشکل پیش آمد.

او گفت:

ـــ در موسسه یی که من کار میکنم، یک دختر نو ازپوهنتون فارغ گردیده است و فعلاً همکار ما میباشد. گرچه من اورا در پوهنتون ندیده بودم. ولی درهمین چند ماهی که من کرکترش را دیدم، دختر بسیار سنگین، مؤدب و بی بی به نظر میخورد. پنج شنبۀ آینده به ولایت ما بیا، روز شنبه را رقعۀ مریضی بگذار وهمان روز همرایم به موسسه برو، از نزدیک چهره اش را ببین، چون در انتخاب چهره  صلاحیتدار خودت هستی،اگر چهره اش خوشت آمد، در مورد خودش و فامیلش تحقیق میکنیم، اگر مطابق میلت بود بعد فامیل را به خواستگاری می آوریم، اگر خودش و فامیلش موافقه کردند، با هم ازدواج نمائید. 

من پرسیدم: 

ـــ نامش چیست؟ در مورد خودش و فامیلشتا کدام حد معلومات حاصل کرده یی؟

برادرم برایم گفت:

ـــ من فقط نامش را میدانم، دیگر درمورد خودش، فامیلش و خویشاوندانش هیچ معلومات ندارم. تو بیا، یکبار چهره اش را ببین، اگر خوشت آمد، باز در موردش معلومات خودرا تکمیل کرده، اقدام مینماییم. راستی یادم رفت، نامش «نازی» است . میتوانیم از همصنفی هایش که حتماً کدام یکی از آنها شناسایی ما خواهد بود ، معلومات خودرا تکمیل نماییم.

من برایش گفتم:

ـــ درست است. پنج شنبۀ آینده، اگر رضا خداوند بود، نزدت می آیم.

شام روز جمعه ، برادرم را تا ایستگاه موترها مشایعت کردم و بعد از خدا حافظی، به صوب ولایت خود روانه شد. شب، وقتی به بستر رفتم و دیده برهم گذاشتم تا بخوابم، خواب به سراغم نیامد. در چُرت و فکر فرو رفتم و سوالهای گوناگون در ذهنم خطور می کرد: 

آیا چهره اش خوشم خواهد آمد ؟

آیا . . .

شوق سگرت دود کردن برایم پیدا شد. از بستر برخاستم و به برندۀ حویلی رفتم. سگرت را روشن کردم. نسیم سرد که چندانی خوش آیند نبود، میوزید. سردی اش را نیز به جان خریدم. در فکرم یک جملۀ بزرگان خطور کرد، که گفته اند:

« اگر کسی با خاطره هایش زندگی کند، باید یقین داشته باشد که پیر شده است.»(1)

من این گفتۀ بزرگان را پذیرفته بودم. هیچگاه با خاطره های خود زندگی نکرده بودم و نمیخواستم بـا یادهای گذشتۀ خود زندگی کنم. در زندگی زیاد سکشستها را متقبل گردیده بودم، ولی فراموشش میکردم  و همیشه به خود روحیه ونیروی قلبی میدادم و دوباره مستی و سرشاری خود را بدست می آوردم. به همین روحیه به بسترم برگشتم. راحت و آسوده درلحاف خودرا پیچاندم. دیده برهم گذاشتم، چند لحظه بعد گرم آمدم و بخواب رفتم.

روز پنج شنبه، به ولایت برادرم که، چیزی کم و بیش یک ساعت از ولایت ما فاصله داشت، رفتم. برادرم در ایستگاه سرویسها منتظرم بود. باهم بغل کشی کردیم و روانه یی خانه اش شدیم. تا نا وقتهای شب قصه کردیم. صبح، ناوقت از خواب بیدار شدیم. بعد از صرف ناشتا، شهر قدم زدن رفتیم. نان چاشت را در شهر خوردیم. طرفهای شام دوباره خانه برگشتیم. شب وقت تر به بسترهای خواب خزیدیم. صبح شنبـه، با برادرم به موسسه رفتم، ولی از« تقدیربدِ » من،« نازی » به وظیفه نیامده بود و نتوانستم اورا از نزدیک ببینم.

برادرم به بهانۀ من، از مدیرموسسۀ خود اجازه گرفت و به خانۀ برادرم برگشتیم. بین من و او فیصله به این شد، که یکبار خودش نزد فامیل « نازی » برود و در مورد فامیلش معلومات حاصل نماید. برادرم ایـن کار را کرد. او نزد فامیل« نازی » رفت و با هم معرفی شدند. پانزده روز بعد نزد من آمد و گفت:

ـــ من پنج شنبۀ قبلی خانۀ«نازی جان» شان رفتم. فامیل بسیار خوب برایم معلوم شد. پدرش آدم روشنفکر و پُر معلومات است، تا سطح مدیریت کار کرده و تقاعد کرده است . از همه خوبتر این که سه شوهر خواهران نازی از ولایت ما میباشند. راستی اگر یادت باشد سال 1352 یکبار با یکی از شوهر خواهر نازی، من وتودرجای وظیفه اش ملاقات کرده بودیم.

یکماه بعد، یک هفته رخصتی تفریحی گرفتم و به کابل آمدم. خویشاوندان شوهران خواهران« نازی » را پیدا کردم، غیرمستقیم در مورد فامیلش پرس و پال کردم و به این نتیجه رسیدم، که در صورت توافق خودش و فامیلش خواستگاری اش مینمایم.

بعد از سپری نمودن رخصتی، دوباره به وظیفۀ خود برگشتم و همراه  برادرم تمام معلوماتهای خودرا شریک ساختم. هردوی ما به این نتیجه رسیدیم، که برادرم یکبار دیگر به خانۀ آنها برود و موضوع را همراه شان در میان بگذارد و برای شان بگوید، که اگر اجازۀ آنها باشد، فامیلم را به خواستگاری بفرستیم.

برادرم، خانه آنها رفت و موضوع را همراه آنها در میان گذاشت.

پدر« نازی » در جواب برایش گفته بود:

ـــ بهتر است یکبار کلانهای شما بیایند، تا با هم معرفی شویم. سرنوشت زندگی دوجوان مطرح است. باید در همچو مسایل از دقت لازم کار گرفته شود. فعلاً همین قدر میگویم که اگر این وصلت خوشبختی برای هردو بار می آورد، بهتر است شریک زندگی شوند. درغیر آن خدا کند  که صورت نگیرد .

دوــ سه بار رفتن برادرم به خانۀ آنها و مطرح کردن موضوع خواستگاری با فامیل « نازی » ، جمع آوری معلوماتهای من درمورد خودش و فامیلش و از آنها درمورد من و فامیلم کافی بود « که هر دو دریابیم که سرنوشت، پیوندی معقولی را برای ما رقم زده است. پیش از آن که نامزد شویم، رژیم اختناق روال زندگی مارا مختل کرد و مانند هزاران تحصیل کرده های دیگر که از کابوس پیگرد و تعقیب و آزار رنج میبردند و ترک وظیفه کرده بودند»(2)، من و برادرم نیز مجبور شدیم، ترک وظیفه کنیم ودرکابل پنهان شویم.

همراه برادرم یک دوستش که در دوران فاکولته همصنفی اش بود کمک کرد و یک وظیفه عادی را برایش داد. اما من بیکار و مخفی در خانه زندگی میکردم . . .

دیری نگذشته بود که من وبرادرم دستگیر و راهی زندان پلچرخی شدیم و موضوع خواستگاری لاینحل ماند .  . .

بعد از جدی 1358 ، زمانی که من وبرادرم از زندان پلچرخی رها گردیدیم، ازطرف فامیلم یک نامه به فامیل« نازی » نوشتم و نظر قبلی خود را تجدید کردم.

از طرف فامیل« نازی » نیز نامه مواصلت کرد، که میتوانید به خواستگاری بیایید. اما من به یکی از ولایات برای چند ماه خدمتی اعزام گردیدم و فرستادن خواستگار، دوباره به تعویق اُفتاد.

درهمین زمان، برادرم در یکی از وزارت خانه ها، رئیس مقرر گردید و تا آمدنم ازولایتی که خدمتی رفته بودم، او« نازی » را به کابل تبدیل نموده بود.

قبل از رسیدنم به کابل، برادرم و فامیلم دوــ سه بار به خانۀ خواهر«نازی» که در مکروریون سابقه زندگی میکرد، به خواستگاری رفته بودند.

مادر« نازی » که دراین وقت از ولایت مربوطه اش به کابل آمده بود و یا اورا خواسته بودند و خواهر«نازی » برای فامیلم گفته بودند: 

ـــ تا آمدن احمد باید این موضوع به تعویق انداخته شود، هر وقت آمد باید اورا از نزدیک ببینیم و او باید نازی را ببیند، بعداً ببینیم که خدا چه میکند، اگر نصیب شان باشد، بخیر نامزد خواهند شد، در غیر آن شما هم نباید خفه شوید.

حین رسیدنم به کابل، برادرم موضوع خواستگاری را تا نیمه های شب برایم قصه کرد و گفت :

ـــ باید درهمین روزها به خانۀ آنها برویم، تا تو و نازی همدیگر خود را ببینید.

من، با وجودایکه لبم تب خال کشیده بود و به ولایت که سفر کرده بودم، هوایش نهایت گرم بود و از شدت گرمای شدید، سیاه شده بودم، با رفتن خود به خانۀ خواهر« نازی » ، برای فردا موافقه کردم. اما برادرم اسرار میورزید ومیگفت:

ـــ نی ! چند روز باید انتظار کشید تا تب خال لبت جور شود و یک کمی سر وصورتت به حال بیاید، باز خواهیم رفت.

حتی پافشاری داشت ومیگفت:

ـــ دوــ سه روز متواتر حمام برو تا یک کمی سرحال بیایی.

بعد از بگومگوی زیاد استدلالم مورد قبول برادرم قرار گرفت و فردا ساعت سه بجۀ روز که، شوهر خواهرم نیز مارا همراهی میکرد، به خانۀ خواهر« نازی » رفتیم.

خواهرش در یک اپارتمان پنج اتاقه یی بلاکهای مکروریون سابقه زندگی میکرد.

برادرم تکمۀ زنگ دروازه را فشار داد. دیدم یک دختر دروازه را باز کرد و با ما سلام علیکی کرد. برادرم گفت:

ـــ اینها نازی جان هستند، 

و برای« نازی » نیز مرا معرفی کرد:

ـــ برادرم احمد.

« نازی »، پیرهن نخی میده گل آبی رنگ ماکسی، که به پیرهن خواب میماند، برتن داشت. دریک نگاه سطحی متوجه شدم که، دخترجذاب است، حتی در جذابیت خود بر«لیلی» چربی میکرد، اما بین شان تفاوتهای زیاد وجود داشت. برخلاف«لیلی» که بینی بلند، موهای دراز سیاه، چشمان آهو مانند، گندمی و لاغراندام بود،«نازی» موهای کوتاه خرمایی رنگ، بینی کوتاه، چشمان متوسط ، اندام کمی گوشتی و سفید چهره به نظر میخورد. درهرصورت چهره اش مورد پسندم قرار گرفت، ولی از پوشیدن همچو پیرهن درروز روشن، خوشم نیامد.

« نازی »ما را به اتاق سالون رهنمایی کرد. درآنجا شوهرخواهرش، خواهرش و یک جوان که در حدود بیست سال عمر داشت، نشسته بودند. با هم سلام علیکی کردیم. شوهرخواهرش آن جوان را معرفی کرد، که همسایۀ خُسرم است، امروز چند لحظه قبل از ولایتش به کابل رسیده، خط و بعضی سوغاتها را به ما آورده است.

موقعی که ما داخل سالون شدیم، شوهرخواهر « نازی » ما را چون مهمان بودیم، آنهم خواستگار دخترشان، برای نشستن بالای کوچ دعوت کرد و گفت:

ـــ بفرمائید! باز هم خوش آمدید!

دوچوکی، یکی را برای خودش و دیگری را برای خانمش، از میزنان کش کرد و هردو بالایش جا گرفتند. اما، حین نشستن بالای چوکی های خود، حرکات نهایت احترامانه بین شان رد و بدل گردید. برای همدیگر میگفتند:

ـــ بفرمائید، بنشینید . . .

این برخورد متقابل بین آنها مورد پسندم واقع گردید. با خود گفتم، که چقدر یک زوج خوشبخت و صمیمی هستند و کمی جان گرفتم. « خواهر نازی » که در حدود سی وپنج سال عمر داشت، خیلی خانم جذاب و خوش برخورد جلوه میکرد و از نگاه زیبایی و سن، با شوهرش هیچ قابل مقایسه نبود. درسالهای بعد برایم معلوم شد، که آن برخورد احترامانه بین شان یک تمثیل بود، ورنه هیچگاه با هم روابط صمیمانه نداشتند.

« نازی »، بعد ازسلام علیکی چنان معلوم میشد که خودرا باخته و با دست و پاچگی ما را به سالون رهنمایی کرد و خودش نیامد، یا به اصطلاح خودرا پُت کرد.

جوانی که مهمان شان بود، چند دقیقه یی دیگری هم نشست، بعداً برخاست، اجازه گرفت، خدا حافظی کرد، به راه خود رفت و ما درسالون ماندیم.

« خواهرزادۀ نازی »، که یک دختر پانزده – شانزده ساله به نظر میرسید، برای ما چای، کیک، کلچه، نقل، چاکلیت . . . را تعارف میکرد، چای پیاله ها را به عجله تازه میکرد و جای خودرا بین سالون و اتاق دیگری که« نازی » و فامیلش در آنجا نشسته بودند، زود زود عوض میکرد.

حین نوشیدن چای و قصه و خنده، شوهرخواهرش که آدم تحصیل کرده تا سطح ماستری آنهم ازخارج کشور بود، ازخود زیاد صمیمیت، محبت وخوش طبعیتی نشان میداد. از خانم خود زیاد توصیف میکرد وهی که میگفت:

ـــ خانمم را بسیار زیاد دوست دارم. قلبم است. ما، زندگی یی همچو لیلی و مجنون داریم.

انسان بسیار خوش خوی و خوش طبع به نظر می آمد. حین قصه به خنده و مزاح به برادرم گفت:

ـــ عمران جان ! خودت راستی هم مثل جوانان زیبا و خندان تاجکی « منظورش جوانان تاجکستان بود » معلوم میشوی، اما از احمد جان ! چهره اش خوب است، ولی به جوانی و زیبایی خودت نمیرسد.

با شنیدن حرفهایش، همۀ ما به شمول خانم و دخترش قه قه خنده کردیم.

بعد از نوشیدن چای و چند ساعت قصه وخنده، از نزد « فامیل نازی » اجازه گرفتیم و بطرف خانۀ خود، که در یکی از کوچه های شهر موقعیت داشت، راهی شدیم.

درراه، که با شوهرخواهرم خداحافظی کردیم و من و برادرم تنها شدیم، برایش گفتم:

ـــ من به این وصلت راضی نیستم و در این وصلت، آیندۀ خوب برای خود نمیبینم. سطح زندگی ما، هم از جهت محل بودوباش و هم از جهت فرهنگی با هم زیاد تفاوت دارد. او یک دختر مکروریونی است و من یک بچۀ دهاتی.

میترسم، درصورت توافق« نازی و فامیلش »، ما درآینده باهم اختلاف نظر داشته باشیم و من به عوض خوشبختی، سبب بدبختی اش گردم.

برادرم کمی استدلال کرد ولی زیاد پافشاری نکرد. زمانی که به خانه رسیدیم، موضوع را با خواهرانم که چندین بار برای خواستگاری، خانۀ آنها رفته بودند، درمیان گذاشته بود و خواهرانم بعد از صرف نان شب، مثل زنبورها به جانم ریختند و چسپیدند و گفتند:

ـــ ما حوصلۀ شنیدن گپهای زیاد را نداریم. نازی بسیار بی بی دختر است. ما اورا چندین بار از نزدیک دیده ایم. از او کرده کدام دختر خوب را نه ما برایت پیدا کرده میتوانیم و نه خودت. ازاین معلوم میشود که اصلاً دلت به ازدواج نیست . . .

خلاصۀ کلام من را قانع ساختند، که به این وصلت تن دردهم و من هم چون برخورد صمیمانه و احترام متقابل شوهرخواهر و خواهرش را دیده بودم، با خود چُرت زدم که حتماً « نازی » به مقایسۀ خواهر خود، در برخودها یش صمیمی تر و دوستانه تر خواهد باشد. چون دارای تحصیلات عالی میباشد. اگر به وصلت ما، خودش و فامیلش موافقه نمایند، حتماً درآینده مطابق خواسته های همدیگر باهم زندگی پُرمحبت زناشویی را میداشته باشیم.

فردا فامیلم رفتند و برای شان گفتند، که اگر اجازه باشد، « احمد » ساعت شش شام به زیارت شما می آید و از نزدیک همراه تان گپ میزند. آنها قبول کردند و من هم شش بجۀ شام که کمی خودرا به مقایسۀ روز قبل جم وجور ساخته بودم، خانۀ خواهر«نازی» رفتم و بعداز صرف چای و قصه، از خواهرش و فامیلش خواهش کردم، حالا که با شما از نزدیک معرفی شدم، خیراجازه بدهید برای چند لحظه من خواسته های خودرا برای«نازی جان» و او خواسته های خودرا برای من بگوید. آنها هم خواهش مرا پذیرفتند.

«نازی» به سالون آمد، من هم به رسم احترام برایش ایستاد شدم. باهم با دست سلام علیکی کردیم، در یک کوچ برای خود جا گرفت، خواهر« نازی » و تک تک اعضای فامیلش ازسالون به اتاق دیگر رفتند.

نازی ومن درسالون ماندیم. من برایش گفتم، که من یک مامور پائین رتبۀ دولت هستم. هست وبودم فقط تحصیلم است وبس. دار و ندار فامیلی ام درولسوالی ما ازطرف مجاهدین چور و چپاول گردیده است. خانۀ ما را به آتش زده اند. درآسمان ستاره و درزمین سایه ندارم. فعلاً دریک اتاق درخانۀ پدری ام در یک پس کوچۀ شهر کابل زندگی میکنم. شاید روزی برسد که در یک خیمه زندگی کنم. شاید روزی برسد که درحوادث جنگ که کشور ما و همۀ مردم ما با آن دست و گریبان هستند، با مشکلات زیاد مواجه شوم، یا شایدهم زندگی خوب پیدا کنم.

آیا خودت تحمل همچوزندگی پُراز مشکلاتی که فعلاً دامنگیر من است داری ؟

آیا میتوانی در پس کوچه های خانه های گلی زندگی کنی ؟

« نازی »وقت خواست و درخواستگاری روز بعد، فامیلش و خودش این وصلت را پذیرفتند و برای فامیلم  لفظ دادند. به این ترتیب من و« نازی » باهم نامزد شدیم. 

« درخلال روزهای بعد، هردوی ما آن سد را که، مدت یکنیم سال حوادث ناگوار در برابر خواستگاری ازاو بوجود آورده بود، به روی سیلی توفنده ازعشق باز کردیم و برای اولین بار به سرنوشت محتوم ما هریک اجازه دادیم، که به قلب یک دیگری راه یابیم .»(3)

من هم آماده گی برای برگذاری محفل شیرینی خوری را در یکی از هوتلهای شهر کابل گرفتم. محفل شیرینی خوری خودرا با اعضای فامیلها و دوستان، بهتاریخ چهار اسد 1359 برگذار کردیم. دل ما میخواست جشنی با حد اکثر شور و هیجان، جشنی که تمام دوستان در آن شرکت کنند، برپا کنیم.اما افسوس که وضع اقتصادی ما توانش را نداشت. آرزومند بودم، که« نازی » را همیشه با عشق و محبت بی پایان خوداحاطه کنم، تمام خوشی هایی را که پول نمیتوانست خریداری کند، با احساسات قلبی خود برایش فراهم آورم. آرزوی قلبی ام بود که در سالهای بعدی و بعدی هم مثل روزهای نامزدی وسالهای اول ازدواج سبب خوشی و سرورش باشم. 

بعد از نامزدی شبانه چون هوا گرم بود، در بالکن مینشستیم و در بارۀ احساسات مان حرف میزدیم. از آن خواستگاری اول که، ازطرف برادرم صورت گرفته بود و بعد ناپدید شدنم از وظیفۀ دولتی که، مسیر زندگی هرکدام مارا به شکلی تغیر داده بود، قصه ها میکردیم. من در حالی که گاه گاه سگرت دود میکردم و چای سبز مینوشیدم به حرفهایش به دقت گوش میدادم. هردوی ما احساس میکردیم که به یک وجود تبدیل گردیده ایم. خوشی عجیبی سراپا وجود ما را فرا گرفته بود و تمام کابوسهای جانگاه رژیم ترس و بربریت از لوح وجود ما پاک شده بود.

ولی چله های را که، به زرگر فرمایش داده بودیم، سربخود تاریخ 26 سرطان 1359 را در آن حک نموده بود. وقتی ما سوال کردیم چرا ؟

در جواب گفت:

ـــ ما و شما با هم فیصله کرده بودیم، که چله ها را بتاریخ 26 تسلیم میشوید و به همین خاطر من همین تاریخ را حک کردم.

بلی محفل شیرینی خوری ما برگذار گردید . . .

من و« نازی » در همین مدت کمی که برای برگذاری محفل خرید میکردیم وآمادگی  میگرفتیم، چنان باهم صمیمی و محبوب همدیگر گردیدیم که، من فکر میکردم سالها با هم شناخت داریم.

یک هفته ازمحفل شیرینی خوری ما سپری گردیده بود که،« نازی » برایم گفت :

ـــ احمد، میدانی! من بسیار زیاد خواستگار داشتم. اما آنها مورد پسندم نبودند، همۀ آنها را رد کردم تا که تو مرا خواستگاری کردی وچون سه خواهرم همراه باوطندارانت  ازدواج کرده اند و ما از آنها خاطرات خوش داریم، به همین خاطر خواستگاری خودت را قبول کردم و فعلاً از تصمیم خود راضی هستم.

با تبسم برایش گفتم:

ـــ این چی حرفها است. ازاین حرفها خوشم نمی آید و با خود اندیشیدم، که  دختران و فامیلهای شان عادت دارند، برای مهم جلوه دادن خود زیاد کسانی را معرفی کنند که زمانی خواستگارش بودند.

« نازی »هم روان مرا درک کرد و دوباره با هم با گرمی و خوشی قصه ها ی خود را ادامه دادیم.

اما، چند هفته نگذشته بود، که روی یک مطلب عادی برایم گفت:

ـــ برو از خانه، دیگر کارت ندارم.

من هم ازجایم برخاستم و کُرتی خودرا از کُتبند گرفتم و ازاپارتمان خارج شدم. دیدم عقبم خواهرزاده اش دویده دویده آمد و از بازویم محکم گرفت :

ـــ احمد! مادرم گفت لطفاً دوباره برگردید، همراه شما گپ میزند، لطفاً برگردید.

من هم دوباره برگشتم و دیدم که مادرش درآستانۀ دروازۀ سالون منتطر من ایستاده و با اعصاب آرام و نهایت مهربانی گفت:

ـــ احمدجان! خیر است. نازی خوبنکرده که چنین حرفها را برایت گفته است، خیراست. این روزها می گذرد.

من، که از برخورد نازی یک کمی دست وپاچه شده بودم، ولی خودرا کنترول کردم و برایش بسیار احترامانه گفتم:

ـــ حرفی نیست! نازی جان گفت برو! کارت ندارم. من هم امرش را بجا آوردم و از جایم برخاستم و از اپارتمان خارج شدم.

آیا کدام چارۀ دیگری داشتم؟

حالا که شما میگوید، خیراست. من کدام تردید ندارم. اما می ترسم تمام زندگی ما به همین قسم در جنگ و جدل نگذرد.

خواهرش گفت:

ـــ نی! این بگومگوهای نورمال زندگی است، هردوی تان تحصیل کرده هستید، شهر دیده هستید، با توافُق باهم نامزد شدید، در آینده چرا پرابلمها داشته باشید ؟

من هم قبول کردم و این برخورد« نازی » را زیاد جدی نگرفتم و با خود اندیشیدم، که شاید ملامتی از جانب خودت بوده باشد، شاید دربرابر بعضی قضایا زیاد دهاتی برخورد کرده باشی، درآینده همه مسایل آهسته آهسته حل خواهد شد.

ماه میزان همان سال، باهم عروسی کردیم، چنان درقلبم جا گرفته بود، که همیشه به بهانه های مختلف از وظیفه فرار میکردم و خودرا نزدش میرساندم.

یکی از روزها برایم گفت:

ـــ باید پیش پدرم به ولایت ما بروی. به هرقسمی که میشود. شاید ماه ها راه نا امن باشد. میتوانی ذریعه یی طیاره بروی.  

ـــ گفتم، درست است. یک چاره جویی میکنم. حتماً نزدش میروم.

دوــ سه روز بعد، توسط پرواز طیاره  خودرا به دست بوسی خُسر و خوشویم، روبوسی خسربُره ها و معرفت با خیاشنه ها به انولا رساندم. چهارــ پنج روز را با آنها سپری کردم. خُسرم واقعاً همان قسمی که برادرم عمران جان گفته بود یک شخص روشنفکر و مذهبی پُرمعلومات بود. برخوردهایش همه دلسوزانه بود. زیاد تلاش میکرد تا مرا متوجه استقامتهای اساسی زندگی بسازد.  دوخسربره ام چون زیاد جوان بودند، به نظرم آدمهای مقلد معلوم میشدند. اگر خسرم رویۀ خوب میکرد، آنهاهم زیاد احترامانه برخورد میکردند و اگر خسرم در بعضی موارد خشک برخورد میکرد،آنها هم در برخورد خود تغیر می آوردند. تنها خسربرۀ کلانم یک روز آمد و درصحن حویلی برای چند دقیقه با هم معرفی شدیم و گفت :

ـــ از دیدنت خوش شدم. خوب یار زنده و صحبت باقی.

خدا حافظی کرد و چند روز دیگری که درآنجا بودم، او را دیده نتوانستم. دو خیاشنه ام که با فامیل زندگی میکردند، هر دوی آنها بسیار صمیمی و مهربان بودند.

روز بعد به مقام ولایت، که درآنجا یک دوستم آدم صلاحیتدار بود، مراجعه کردم و از او خواهش کردم، اگر پرواز طیاره باشد مرا هم به کابل بفرستند. دوستم همراه مسوولین تماس گرفت و برایم گفت :

ـــ متأسفانه پروازها متوقف گردیده، اما گفتند یک گروپ ازپیلوتان طیاره های هلی کوپتر که نوآموز هستند توسط طیاره های خود تا کابل ترنینگ مینمایند، اگر خواسته باشی، با وجود ی که سفر دور ودراز است، اما میتوانم در صورتی موافقه ات تورا با آنها به کابل روان کنم.

من، که دیگر تحمل دوری از« نازی » را در وجودخود نمیدیدم، با ابراز تشکری و با بسیار خوشی قبول کردم و فردا صبح خودرا به میدان هوایی رساندم، سواریکی از هلی کوپترها شدم و بعد از چهارــ پنج ساعت به کابل رسیدم و راساً مکروریون نزد«نازی» خود رفتم.

« نازی » بعد از سلام علیکی اشک ریزان و خندان برایم گفت که، فکر میکنم حامله استم. با شنیدن این خبر او را در آغوش کشیدم. او هم مرا تنگ در بر گرفت. احساس فراموش ناشدنی دوگانه از خوشی و اضطراب وجودم را فرا گرفته بود. احساس خوشی که پدر میشدم و اضطراب غیرقابل کنترول که شرایط لازم را برای نوزاد ما نمیتوانستم، فراهم کنم.

من، بعد ازعروسی درخانۀ « خواهر نازی » خانه داماد شده بودم. روز به وظیفه و شب خانۀ آنها میرفتم و یک اتاقی را که برای ما داده بودند، درآن زندگی میکردیم. نان را همیشه با آنها یکجا در سالون صرف میکردیم. اما برخورد شوهرخواهرش چون به نوشیدن آب سرد عادت داشت و بعضاً مستانه میشد، روز به روز تغیر میکرد و زندگی کردن بیشتر درخانۀ آنها برایم دشوار گردیده بود.

یکی از شبها، « خواهرزادۀ نازی » گستاخی دور از نزاکت کرد و من برایش جدی گفتم، لطفاً از همچو برخوردها دست بردار شو، چون تحمل آنرا ندارم.

پدرش باعصبانیت برایم گفت:

ـــ احمد جان!عجیب است!در خانۀ من زندگی میکنی و دختر مرا تهدید هم میکنی.

دراین موقع من بخاطری، که خواهرزادۀ نازی راستی گستاخی بیجا کرده بود، بسیاربرافروخته شده بودم. قیود شبگردی وضع گردیده بود. برخاستم و ازسالون خارج شدم ، میخواستم که از خانۀ آنها به خانۀ خود بروم، اما خیاشنه ام دروازه را قفل کرده بود وکلید را نزد خود گرفته بود واز رفتنم ممانعت کرد.

فردا که از وظیفه به خانه آمدم، « نازی » سوال کرد:

ـــ احمد! بسیار گرفته به نظر می آیی! خیریت باشد؟ در وظیفه ات کدام مشکل پیش نیامده ؟

ــ گفتم خیر و خیریت است.

دوــ سه روز بعد دوباره سوال خودرا تکرار کرد. برایش گفتم :

ـــ نازی! در وظیفه ام خیروخیریت است. اما از لحظه یی که، شوهر خواهرت برایم گفت، درخانۀ من زندگی میکنی و دختر مرا تهدید مینمایی . . . 

راستش را بگویم که من ده ماه قبل از زندانی که راستی یک زندان وحشت و ببریت بود، رها گردیدم. اما نمیدانم چرا بعد ازگفتن جمله یی را که شوهرخواهرت برایم گفته، این خانه  ده ها مراتبه بدتر از زندان پلچرخی برایم معلوم میشود. زمانی که ازوظیفه رخصت میشوم، فکر میکنم که به قدمهای خود بطرف چوبۀ دار میروم. می دانم که زندگی کردن در پس کوچه های خامه و گلی برایت بسیار زیاد مشکل است و از طرف دیگر حامله هستی. اما اگر خفه نمیشوی و تقاضای مرا بپذیری و درهمین زمستان سرد همرایم در همان یک اتاق گلی خانۀ پدری ام زندگی کنی، در حقیقت مرا از یک جنجال بزرگ نجات میدهی. باز هم اختیار داری. هر قسمی که لازم میبینی، من تردید ندارم.

« نازی » رویم را بوسید و با بسیار شهامت گفت:

ـــ احمد! من همو قسمی که روز اول برایم گفتی، شاید در یک خیمه زندگی کنیم و من نامزدی خود را با تو قبول کردم، حاضرم همرایت در یک اتاق چی که درهمین زمستان سرد در یک خیمه زندگی کنم. در این مورد هیچ تشویش نکن. من بخاطر خودت هر نوع مشکلات را متقبل شده میتوانم. این خو در یک خانه یی که 95 فیصد مردم شهر کابل درهمین قسم خانه ها زندگی مینمایند، است. بلکه من می توانم در خیمه هم همرایت زندگی کنم. میتوانی مرا امتحان نمایی.

من هم دستهایش را بار بار بوسیدم و قلباً تشکری کردم که خواهش مرا پذیرفت.

فردا که روزهای اخیر ماه قوس 1359 بود، به خانۀ پدری خود رفتم و سراچه را که با خود دهلیز، آشپزخانه گک و یک تشناب داشت، دوــ سه روز پاک کاری کردم و روز جمعه بعد از سپاسگذاری بسیار زیاد از شوهرخواهر، خواهر و خواهرزاده های«نازی» ، به خانۀ پدری خود کوچ کشی کردیم .

بلی! خانۀ نو ما یک اتاق داشت، که مساحت آن 12 مترمربع میشد. درهمین اتاق یک تخت دونفره، یک بخاری چوبی که از آن برای آشپزی نیز استفاده میکردیم، گذاشتیم و چون فصل زمستان بود و هوا سرد بود، ما ازهمین اتاق برای کالا شویی وحتی سرشویی نیز استفاده میکردیم.

من و « نازی » وظیفۀ دولتی داشتیم. وظیفۀ « نازی » تا یک بجه و وظیفۀ من تا چهار بجه دوام میکرد. اما شهامت و محبت « نازی » برایم چنین روحیه داده بود که از آن قصر طلایی که برایم مثل زندان بود، واقعاً مرا نجات داده بود و این اتاقک گلی را با محبتهای خود برایم به بهشت مبدل گردانیده بود. سال 59 در کابل زیاد برفباری صورت گرفته بود و تمام کوچه ها از برف زیاد پوشیده بودند. من و « نازی » صبحانه یکجا بطرف وظیفۀ خود میرفتیم و چاشتانه که « نازی » از وظیفه رخصت میشد نان چاشت را در یکی از رستورانهای شهر میخوردیم.

ماه حمل 1360، ازطرف ادارۀ مربوطه ام، برای چهارــ پنج ماه خدمتی به یکی از ولایات اعزام گردیدم. درولایت مذکور شبانه هوا زیاد سرد میشد و زیاد گردباد داشت. وضع امنیتی اش نیز زیاد خراب بود. در هرصورتش مدت خدمتم سپری گردید و دوباره به کابل به وظیفۀ خود برگشتم.

نیمۀ دوم ماه اسد بود. فردا به اداره خود رفتم. درآنجا برایم ابلاغ کردند که دریکی از ولایات به حیث مدیر مقرر گردیده ام. من که درخواستی یک اپارتمان را به کرایه یی امتیازی به صدارت داده بودم، با درنظر داشت تقررم دراطراف ومریضی خانمم که منتظر به دنیا آوردن نوزادش بود، مستحق یک اپارتمان شناخته شدم ومنتظر بدست آوردن کلید آن بودم. بلی! در همین وقت روزهای پدر شدنم نیزرسیده بود .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ فهیمه رحیمی ، روزهای سرد برفی ، تهران . . .

2 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 .ص ــ 34

3ــ همان کتاب .ص ــ 97

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

قسمت بعدی ــ

بخش هفتم ــ

قصۀ شبنم:

 

 






June 25th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان